خاص ...


یه شب هایی هست که خیلی خاصه 
از اون شب هایی که اخوان ثالث میگه :
((من امشب آمدستم وام بگزارم 
حسابت را کنار جام بگذارم ))

اینم بزار به حساب خودت و اعترافات من :

تو یک حس قشنگ ‌غیر قابل توصیفی!! 
مثه پرشدن ریه ها در هوای اول صبح !!
مثل گلدان های رنگی ردیف شده ی گل فروشی های کنار خیابان !!

تو را باید به زبان خورشید ترجمه کرد !!
تو را باید در قبیله ی آسمان زمزمه کرد!! 
تو را باید به لهجه ی نور دکلمه کرد !!

ای انتهای خوب تمام محال ها ؛
ای مضمون هر احساس ؛

 الهی که همیشه دنیا 
آسمان نگاهت بلند باشه و 
هوای برکه ی چشم هات زلال

نسل من ...


نسل ‌من 

نسلی ست پُر از اندوه

نسلی مقیم کوچه های غبار آلوده ی سیاست !!

با خاطراتی که خواب از پلک ها می پراند و گلوی نگاه را می بُرد !!

نسل من نسلی ست  که نه بوی جوی مولیان به مشامش رسید و نه جاده ی چشمانش ، به خوشبختی و سعادت ختم شد !!

نسل من میراث دار سرزمین زخم های بجا مانده از نابخردی ست ...

کرکره ی خوشبختی ...


از برمودای ِ احساسِ من 

تا اقیانوسِ همیشه منجمدِ نگاهِ تو 

نه اثری از باران است 

و نه بوی خاکِ باران خورده می آید !!؟

ای گوشه ی دنج ِ تمام ِ دورانم !

بیا دوباره  کرکره ی خوشبختی را بالا ببریم !

من از تو بپرسم چقدر دوستم داری ؟

و تو با لهجه ی شیرین مهربانی ات بگویی ،

یکی ... !!

بوی انتظار ...


تا حالا شده ؛

دور و برَت به روی تنهایی گشوده شود و روزهایت بوی انتظار بدهد !؟

تا حالا به جایی رسیدی که ؛

نه فرصت برای مردن باشد و نه زمان برای زیستن !؟

تا حالا دنیا را ؛

با نقاب‌ غروب و غبار به نظاره نشسته ای !؟و یا شده که زنده گی را به دوش بگیری و از تنهایی بگریزی !؟

راستی تا حالا ؛

اسیر گم گشتگی شدی ، گمراه شدی ، راه را گم کردی !؟

این ها را گفتم تا برسم به اصل مطلب ؛

لطفا وقتی به چیزی ایمان داری مردد نباش !! تا اسیر گم گشتگی نشی !!  گمراه نشی !!  راه را گم‌نکنی !!


پی نوشت : تو به آب ، شکوه می دهی و به رنگ ها ، سایه !!

و من از شکوه شاهانه ات مبهوت !!


خواستن ها و نرسیدن ها ...


آدم لای ِاین نفس های آلوده ی شهر 

((توی ِ این کوچه پس کوچه های نرسیدن ها و خواستن ها ))

دلش می گیرد و 

روحش می میرد !!

مثل ِ یک درنای بی جفت بال بال می زند و واژه دان ِ احساسش پر از تلخی می شود !!

آدم تویه این وانفسای ِ پراز گفتنی های ناگفته 

((به قدمت ِ تمام ِ نبودن ها و نیامدن ها ))

دلش می گیرد و 

روحش می میرد !!

روزنوشت ...


امروز یازدهم دی ماه سنه ی ۱۳۹۷ شمسی

درحوالی ساعت ۱۷

چشم هایم را بستم و 

در میان سنگینی بغض هایم ، دق کردم !!

زمین و زمان شده بود مصداق سخن اخوان ثالث:

((نفس ها ابر 

دل ها خسنه و غمگین 

زمین دلمرده 

سقف آسمان کوتاه ))

چاره ای نبود 

ومن‌ در دنیای آدم های کوکی شماطه دار 

غم نبودنت را 

پشت لبخندهای مصنوعی ام 

پنهان کردم ...

عاشق شدم به چشمات ...


سعید پورسعید می خوند :

((یه شعله شکسته یه شمع روبه بادم 

خسته از این زمونه فریاد گریه دارم ))

و من نوجوون احساسی فقط  با ریتم آهنگش حال می کردم و خیلی ریز و زیر پوستی از مفهوم کلام طفره می رفتم یا شایدم خودمو می زدم به نفهمیدن عمق و تلخی کلام !!

من فقط با اونجاش حال می کردم که می خوند :

((عاشق شدم به چشمات 

دادم دلو به رویات ))

از تو چه پنهون‌ هنوزم که هنوزه دلم خوشه به همین قسمت از ترانه ...


چشم حسود کور ...


کسی شبیه تو (( چون ماه )) که بیاید 

هر بنی بشری اسیر جزرو مد می شود !!

اصلا قفل می شود نگاه آدم در چشمهایت 

از آن قفل هایی که کلید ندارد ها !!

اصلا آدم دلش می خواهد 

((یک جرعه از باده ی احساست بنوشد 

و خودش را به زینت مستی بیاراید ))

اصلا آدم دلش می خواهد 

بدون استخاره در اعتماد تو قدم بزند !!

اصلا چکار داری !؟

آدم دلش می خواهد تو را روی چشم هایش بگذارد 

تا کور شود چشم حسودان !!

ولال شود زبان بدخواهان !!



از روی دلتنگی ...

Habib Bayati:

بی برگ و بارم !!

مثل ِ درختانِ آخر ِ پائیز 


خالی از احساسِ خوب !!

شبیه ِ جیب های یک کارمندِ غمگین در آخرِ ماه 


دیوارها هم دارند مرا بازخواست می کنند 

و چهار عنصرِ گستاخِ دلتنگی ، غم ، غربت  ، انتظار ،

 طاقتم‌را طاق کرده اند !!


((وقتی که تو نیستی

هزار کودک گمشده در نهانِ من

لای‌لای مادرانه تو را می‌طلبند.))


چشم ها را باید شست ...


آیینه ای از صداقت را روبروی تو می گیرم !!
این قدر (( قیافه رسمی به خودت نگیر))
آبی به صورتت بزن 
به مصداق ((چشم ها را باید شست ))
جور دیگر ببین!!
چیزی شبیه به 
((من فرو مانده به جام 
سر به سجاده نهادن تا کی
او در اینجاست نهان 
می درخشد در می ))
که فروغ می گفت ...

فصل سرد ...


غم باد گرفته ایم‌  !!

شش هایمان فقط از روی عادت نفس می کشند !!

رفاقت هایمان سرانجامی ندارد !!

همدلی و یکرنگی مان رنگ باخته است !! 

در این وادی دل های فریفته !!

 در این سرزمین نفرین شده !!

از یاخته های تن هیچ بنی بشری عشق نمی جوشد انگار !!

آهای حضرت والا 

آهای سرکار علیه 

ما ها چه کردیم با دل هایمان !!

بیایید این عینک بدبینی را برداریم ، بیایید پلک‌بزنیم تا مهربانی بریزد از چشم هایمان !! 

بیایید بهارباشیم تا محبت مان گل بکند !! 

بیایید بدون ساعت و چرتکه مهربانی بکنیم !! 

بیایید بدون چتر و بی پروا ، زیر باران همدلی قدم‌بزنیم !!

بیایید (( ایمان نیاوریم به آغاز فصل سرد)) 


انسانیت گم شده ...


به خط‌ اول قصه بر می گردیم !!

به جایی که آدم اشرف مخلوقات شد!! 

لابد خدا یک چیزی می دانست که به آدم ها 

ناخن داد و پنجه نداد !!

ناله داد و نعره نداد !!

خدا از اول هم به انسان شک داشت !!

اورا به زمین تبعید کرد و به سرش گول مالید !!

که(( تو اشرف ‌مخلوقاتی ...))

وگرنه برگزیده ی خلقت که 

شبنم و شب بو را 

طره ی گیسو را 

اشارات ابرو را 

ول نمی کند ، بچسبد به 

فروش پیکر خونین شرافت و 

خرید لاشه ی بدبوی غرور و پلشتی

والا ، بلا من اگر جای آدم ، ابوالبشر بودم 

همان اول راه ، از پیامبری خدا برمی گشتم و 

با این انسانیتی که از ابنائش سرمی زند ،

 خودم را سکه ی یک پول نمی کردم !!

نیرنگ ...


اسطوره مان رستم دو چیز را به ما ایرانیان خوب آموخت !!

اول انکه برای بقا در این سرزمین باید غولتشن بود !!

و دوم آن که رمز این بقا ، نیرنگ و دورویی است !!

و تو آیا میدانی که  رستم عاقبت فریب غولتشنی اش را خورد و اسیر نیرنگ همخون خودشغاد شد !! 

راستی این چه شاهنامه ای ست که می گویند اخرش خوش است !!

تو بگو تا حالا عاقبت کدام سرزمینی که مردمانش نه کردار نیک دارند و نه پندار نیک دانند و نه رفتارشان نیک است  بخیر شده !!


مومیایی ...


انگار ما را قبل از اینکه بمیریم مومیایی کرده اند !!

انسانیتمان روی اجاق سیاست پف کرده است !!

و مهربانی مان طعم خردل می دهد !!


ما چقدر بی احساس شده ایم !!

اشک هایمان به اشک تمساح می ماند و 

تبسم هایمان هم ، بی نغمه و از روی عادت شده است !!

و راستی چقدر ما شهامت نداریم !!

مورچه هایی شده ایم که از مورچه خوارها به نیکی یاد می کنیم !!


مونالیزا نباش ...


من تا همیشه ی دنیا 

لبخندِ مونالیزا را 

مظهرِ عشقِ بی معنا و زندگی ِ بی نغمه و بی سرود می  دانم !!

مونا با لبخندهای گاه و بی گاهش 

روی ِ احساس ِ آدم ها چتر می گیرد و 

فرصت ِ چیدن ِ خاطره از باغ های حادثه را نمی دهد !!

حالا مونا پرتره است و احساس ندارد !!

تو چرا فرصت پرسه های شبانه را به آدم نمی دهی !؟

من که بال بال می زنم  

در (( عشاء ربانی ))

باز هم به تو اقتدا کنم !!

حواترین آدم روی زمین ...


و تو حوّاترین آدمِ روی زمینی 

که در این وادی ِ کبودِ بی برگ 

مرا به چیدن ِ سیبِ نگاهت وسوسه می کنی !!

ای قدّیسه ی مهربانی 

قسم به حجم ِ تمام ِ سادگی هایم 

من از مشعلِ نقره تابِ نام ِ تو 

و از راهِ ابریشم ِ چشم هایت 

برای خودم (لات) و ( منات ) ساخته ام


سرزمین عجایب ...


عاشقی٬دواش قرص نیست!!

برگ ریزونِ یه نگاهه و

انارهایِ نوبرانه یِ دوتا گونه،

یه خیابونِ که لباسی از جنسِ بارون پوشیده و 

یه حجمِ زیاد از دلتنگی؛

که پشتِ حوصله یِ پلک ها،سنگینی می کنه و 

یه صدایِ خواب آلوده که

آدمو به رویا می بره!!

اونوقته که احساس آلیس را داری و

به سرزمینِ عجایب پا میذاری !!

و عشق ...


اولین بار عشق را 

به وقت چیدن باران 

ودر تاریک روشن

 کوچه های خاکیآبادی دیدم !

درست همانجا 

زیر کرسی آسمان و 

کنار منقل ستاره ها 


و عشق همیشه با خودش

 کوله باری از بغض عمیق داشت و 

دلتنگی تنفس می کرد !! 

لحظه هایش زنبقی بود و 

اول و آخر قصه هایش ،

 همان جمله ی معروف بود 

" یکی بود یکی نبود ... "


نت هایی که خط می خورد ...


داریوش با صدای مخملی اش 

می گفت و ما باور نداشتیم که :

روزگار غریبی ست ...

روزگار باور پیه سوزهای شکسته 

و انکار روشنایی چراغ 

روزگار نت هایی که خط می خورد و 

لهجه هایی که رنگ سکوت دارد !!

دانسته و ندانسته 

یک مشت کرک خیس را قالب 

کرده ایم به آسمان اندیشه مان و 

یک بغل واژه ی مشتعل از اندوه را 

در خرمن بغض هایمان انداخته ایم !!

ما چه  بسیار ناشیانه

 در این علف زار روزگار  ، 

می رقصیم !! 

و چه بزرگوارانه ، 

 به صف ایستاده ایم 

تا به کسوت ،

 گوسفند ی درآییم  ...



نیلوفری ترین سروده ی عالم ...


من از کرشمه ی بوتاکس ها خوشم نمی آید !!

و کانتورینگ صورت را یک نوع تبسم به مصنوعات می دانم !!

به نظر من اکستنشن مژه ها ذاتا یک دهن کجی واقعی به سرمه هاست !!

حالا نه اینکه بخواهم شیوه ی مادربزرگ ها را تبلیغ کنم و اساسا هم مشکلی با به روز رسانی آدم ها ندارم 

اما این ها همه تا زمانی خوب است که آدم خودش را در سطرهای آئینه ها گم نکند .

اصلا خیالتان را راحت کنم ! 

نیلوفری ترین سروده ی عالم 

بانوی نغمه های زلال 

باید آمیزه ای از ترانه و باران و عشق باشد 

مثل رنگین کمان بعد از باران ، آکنده از معانی رنگارنگ باشد 

بانوی مهرو ماه باید که با مخمل نگاهش 

سعدی بخواند و 

حافظ مرور کند و 

شاملو را بداند

و شجریان زمزمه کند 


یه دنیا حرف های ناگفتنی از عالم سیاست از بر باشد و 

یک عالمه حس های خوب روان درمانی تراوش کند 


بانوی امروزی نیاز به ابراز وجود با ابزار شجاعت و کیاست دارد 

به شرط آنکه خود بخواهد و مردان قوم به کردار و نه به گفتار به آن برآیند ...

داستان روزهای گذشته ...

من حالا در میانه های راه هستم 

نه شبیه آن جوانی که همه را در آیینه می بیند 

و نه مثل آن پیر عارفی که دنیا را 

در خشت خام می بیند و پختگی از سر و رویش می بارد 

من حالا نه راه پیش دارم که تجربه بیندوزم و 

نه را پس که پند پذیر باشم !!!

من امروز به چهل و چهارمین سال زندگی ام پا می گذارم .

اوایل دوست داشتم پشت کوه ها سرک بکشم و خانه ی خورشید را از نزدیک ببینم !!!

برای آسمان که دلش گرفته بود دعا کنم و آرزویم این بود که کاش قدم می رسید و اشک های آسمان را پاک می کردم !!!

همه اش به این فکر می کردم که قایم باشک بازی ماه و ستاره ها در کوچه پس کوچه های پشت ابرها تا کی ادامه پیدا می کند !!!

عجب روزهایی بود و گذشت ...

بزرگ تر که شدم ،سبیل هایم که در آمد ،

به سروهایی دل بستم که ایستاده بودند و از بیدهایی که در مقابل  همه خضوع می کردند گریزان شدم!!!

دنبال این بودم که سرچشمه ی کرشمه کجاست !؟

و عشق از کجا پا می گیرد !؟

سرچشمه را یافتم ،عشق را پیدا کردم ،اما زمانه ی ما به عشق ورزی بها نمی داد که نمی داد !!!

عجب روزهایی بود و گذشت ...

باز هم بزرگ تر شدم 

ودیدم که چقدر لالایی آلاله ها از مضمون غربت آکنده است !!!

چقدر غم نان نمی گذارد سرو باشیم !!!

چقدر بی وفایی ها مرا مثل بید می لرزاند !!!

و این روزها هم دارند می گذرند ...

ومن بزرگ تر خواهم شد 

به دلتنگی هایم یورش خواهم برد 

بغضم را خواهم شکست 

و در سیلاب اشک هایی که 

بهانه ی روان شدنش تو هستی !!

غرق خواهم شد ...

برای روز مبادا ...

هنوز هم درمیان هاله ای از انتظار 

دلم برای طلوع نگاه تو بهانه می گیرد !!

کاش بودی و  دوباره از پنجره ی احساست 

برایم گندم می پاشیدی !!

کاش بودی و دوباره به کویر ادراکم 

آب حیات می بخشیدی !!

اصلا  کاش 

جرعه ای از دریای باورت را ،

تکه ای از آسمان یقینت را ،

و تجسمی از دنیای خاطراتت را 

برای روز مبادا 

نگاه داشته بودم  ...

صفر عاشقی ...


بی خیال عشق و 

تمام صفرهای عاشقی !!

من 

هرشب 

راس ساعت بیست و سه و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه و نه ثانیه !!

سبد تنهائی و دلتنگی ام را 

زمین می گذارم و 

در بستر بی انتهای سادگی هایم !!

می خوابم ...

روی مرز تشنج ...

یک وقت هایی 

به ناز نگاه چشمان زیباتر از رنگین کمانت

بر نخورد بانو !!

اما تو هنوز هم ،

شب ها

به خیالم می آیی و 

خواب و خوراک را از من می گیری و 

صبوری و آرامشم را به هم می ریزی و 

منی را که انگار تصادف کرده ام با 

یک اتوبوس خاطره های مست !!

روی مرز تشنج رها می کنی 

آن هم 

با چشمانی نم دار 

 که از پس شب های تب دارم

 بر نمی آیند ...

قانون جاذبه ی تو ...

این قانون جاذبه ی نگاه تو بود که 

سیب سرخ غرورم  را 

بر زمین انداخت  !!!

وگرنه ،

مرا چه به این که در عصر شلوغ منتهی به 

ولنتاین 

پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی 

معطل یک عروسک باشم !!!!

بی قرارم ...

بی قرارم  

مثل ِ تمام ِ آن روزهایی که  

عشق  

این دلاویزترین شعر ِ جهان  

قدم به سراپرده ی احساسم گذاشت  و  

نقش ِ روی ِ زیبایت  

نقش بندان ِ صفحه ی دلم شد    

بی قرارم  

مثل ِ تمام ِ آن روزهایی که  

مخمل ِ مهتاب ِ نگاهت  

چون آبشاری نغز و دلپذیر  

بر حریر ِ احساسم  می غلتید و  

(( بوی جوی مولیان )) را  

برایم به ارمغان می آورد 

بی قرارم  

مثل ِ تمام ِ آن روزهایی که  

بغض ِ پنجره ی احساسم را می شکستم و  

با وا‍‍‍ژه ی داغ ِ  

(( دوستت دارم )) 

تو را از عمق ِ  

قصه های ِ هزار و یک شب  

بیرون می کشیدم  

 بی قرارم 

مثل ِ تمام ِ آن روزهایی که  

قامت ِ نیلوفری و  

رخسار  ِ  مرمری و  

گیسوان ِ ابریشمی و  

افسون ِ نگاه ِ تو  

نقض ِ نجابت می کرد   

 بی قرارم  

مثل ِ تمام ِ آن روزهایی که  

نفس های ِ گرم ِ تو  

مرا  

یار ِ  پیمانه و  

مست ِ  میخانه  

می کرد  

بی قرارم  

مثل ِ تمام ِ آن روزهایی که  

تو ترسیم ِ یک شعر عاشقانه می شدی و  

من به احترام ِ تو آب می شدم و چکه می کردم  

بی قرارم  

مثل ِ تمام ِ آن روزهایی که  

میان ِ نقش ِ قصیده ی ِ با تو بودنم ،  

تنها و بی قافیه تعبیر می شدم  

بی قرارم  ... 

مثل ِ پاییز ...

 مثل ِ پاییز69

مثل ِ پاییز 70

مثل ِ پاییز 71

مثل ِ پاییز ...

این روزها چشم انتظارم

پاییز از راه برسد

آسمان ابری شود

باران نم نم ببارد

تو دلت بگیرد

در خیابان قدم بزنی

من مثل ِ سایه تعقیبت کنم

ناگهان پیش ِ رویت بایستم

نفس عمیق بکشم و بگویم ،

بگویم ...

بگویم ...

ببین !!!

حالا دیگر

حتی توی خیال هم

نمی توانم با تو حرف بزنم !!!  

سکوت ،

همچنان برقرار است  ... 

آیینه های بیمار ...

زخمی ام  

و آیینه های بیمار ، 

دلتنگی های این روزهایم را نشان نمی دهند !! 

دیوار ِ مهربانی ام خزه بسته است و  

نم نم ِ باران ِ این دقایق را  

از زیر ِ چتر ِ غم به نظاره نشسته ام !! 

گوش هایت را نزدیک بیاور ،  

تا غریبه ها نشوند !! 

من از امروز  

و حتی در هیچ فردایی ،  

از عشق ِ تو قالب تهی نمی کنم  

و قطره ی ِ دلم میل ِ دریای ِ نگاهت را ندارد !! 

 

مرداب با لهجه ی دریا ...

از رنگ پریدگی آسمان و

فصل های مه زده ... خسته ام !!

خسته ام از شبنم های یخ زده

از دل های شب زده

از بی سرانجامی ها

از وقتی دست هایم فقط از روی عادت می نویسند !!

این جا ،

در این وادی ِ دل های فریفته !!

دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است

و آدم که صاف و ساده باشد ،

به جایی نمی رسد !!

خسته ام

خیلی خسته ...



یلدای تلخ با تو نبودن ...

بی تاب ِ از تو گفتنم ٰ

ای معشوقه ی خسته ی پایان گرفته ام !!

بی تاب از تو شنیدنم ٰ

ای نگاهت ٰ نخی از مخمل و ابریشم !!

با این که موهایم رنگ و بوی زمستان گرفته ٰ

با این که فالی نمانده تا با تو یلدایی اش کنم ٰ

با این که عشقی نمانده تا با تو لیلایی اش کنم ٰ

با این که یلدای تلخ با تو نبودن رسیده است !!

با این همه

من هنوز به آغاز فصل سرد ایمان نیاورده ام !!

ای انتهای خوب تمام محال ها !!

فانوس نفس های من ٰ

در این شب های سرد ٰ

پرسه در بی هویتی می زنند !!

و لحظه های کاغذی و

خاطرات بایگانی ٰ

در مقابل چشم های پینه بسته ام ٰ

رژه می روند و

 شانه هایم آکنده از درد و پریشانی ست

حؤای خوب من !!

هر چند

خنده های لب پریده ام ٰ

جایشان را به گریه های َ بی اختیار داده اند !!

اما

یقین داشته باش ٰ

دوباره

به رسم شب های یلدا ٰ

از خیال َ تو سیب می چینم !!

من هنوز به آغاز فصل سرد ایمان نیاورده ام !!





برای ساغر ِ ِ‌دردانه مان ...

آفتاب ِ دلمان بذل ِ دلتنگی هایتان و

آشفته حالی مان ، فدای ِ نازکی ِ خیالتان بانو !!

می دانیم که

خاطرتان نا شکیب است و

شِکوه های ِ ما بی نهایت !!

با اینهمه هنوز هم ،

برایمان مثل ِ ماه ِ برکه می مانید

و ما غریق ِ مست ِ شب هایتان  !!

هنوز هم مثل ِ قاصدک ها در میان ِ کوچه ها ، پر پر  می شویم برایتان      

و مثل ِ باران چکه چکه می چکیم به پایتان 

هنوز هم شما را در تمام  ِ ثانیه هایمان ادغام می کنیم   

و قلبمان از شعله نگاهتان ، داغ و پر تپش می شود !! 

 

راستی تا یادمان نرفته : سلام ... 

 

پی نوشت : چون ساعت رفتن برسد ، الفت ِ هستی    صد پاره شود ،باهمه پیوستگی ِ ما 

                    روح ِشاعر و ترانه سرای عزیز معینی کرمانشاهی که روز ِ گذشته  

                    بدرود حیات گفتند ، شاد

پس از باران ...

در میان لحظه های سرشار از هبوط ِ  خاطره ها ، 

دست هایت را به یاد می آورم که  

بستر ِ  بی انتهای سادگی بود !! 

و قدم های ِ صبورت که با آن عشق را اندازه می کردی !! 

و خیسی ِ چشمانت که برای آرزوهایم ، دروازه ی ابدیت  بود !! 

آه ای خویشاوند ِ احساس ِ من 

من خسته ام از آهنگ های بی کلام 

از آسمان ِ بدون رنگین کمان ِ پس از باران

از گلدان های ِ خالی یک روز ِ بهار  

از عصیان ِ فاصله ی  پس از آخرین دیدار 

از سهم ِ نابهنگام ِ‌خودم از بذل ِ چشم هایت  

آه ای آشنای دردِ من   

من می ترسم از  

قفس ِ کهنه ی شب 

از تیرگی ِ رنگ ِ غروب 

از تاریکی ِ شب ِ متروکه 

از بادی که شقایق ِ احساسم را پرپر کند  

و از کابوسی که شمع ِ گرم ِ لحظه هایم را فوت کند   

 

روزنوشت : هنوز هم  

             شکوه ِ روییدن نیلوفر ِ کلامت در مرداب ِ بی ته ِ آیینه ام ، 

            مرا سرشار ِ  از بودن می کند ...  

پی  نوشت : 

            هویت ِ  پیوند ِ من و تو  چقدر اجتناب ناپذیر است  !!

به نام حضرت عشق ...

یک بغل  پاییز ِ  مهرانگیز 

یک دنیا حرف ِ ناگفتنی 

یک سبد تنهایی و دلتنگی 

یک عالم حس ِ خوب ِ به همراه تو بودن ها 

تو پر از از شوق ِ پریدن  

و من ر ف ی ق شاپرک ها 

تو درپی عطر ِ رازقی ها ، نسترن ها 

ومن در فکر ِ گلدان ها 

یادت بخیر دختر ِ خوب ّ آبادی  

و یادش بخیر ، دنیای واقعی ِ احساس 

و یادش به خیردنیایی که در آن 

 رقص ِ گیسوانت مرا یاد ِ رقص ِ  شاخه های ِ بید در کفِ نسیم می انداخت  

و یادش بخیردنیایی که در آن 

 شانه هایت همچون صخره های ِ سخت و پرغرور 

 مرا یاد ِ شکوه ِ اجدادمان در گذر زمان می انداخت !! 

و حالا دوباره  قدم به دنیای واقعی می گذاریم 

فارغ از هرکه و هر چه مجازی ست   

بهار می شویم در نگاه ِ هم 

و بانگ بر می آوریم : 

(( حضرت عشق بفرما که دلم خانه ی توست )) 

...

بعضی ها انگار با احترام به تعصب ِ انقضا خورده شان  

قصه ی جنونشان را  

با آب و تابی وصف ناشدنی توصیف می کنند !! 

و یا اینکه برای منیژه ی شاهنامه شان  

بسیار زنانه !! 

شاهنامه ی بیژن بودن می سرایند و  

با فخری مردانه  !!  آن رامی فروشند  

غافل از این که  

دنیای این روزها  

دیگر برای هیچ قیصری دست نمی زند !!! 

و اما دنیای ذهن این گونه بیژن های لچک به سر  

 

پیشکش همان اولی ها و دومی هایش  !!

ما مانده ایم در سومی بودنمان   

  

پابندیم به هر چه از گذشته آمده  

هنوز مدرنیته را به جان ِ سنت هایمان نینداخته ایم   

و اصالت ِ تفکرمان را به تایید هیچ هنجاری نخواهیم فروخت

خانه ی احساس ...

ای غزلواره ی آرام  

سلام 

هوای برکه ی چشم های زلالت خوب است !؟ 

از آسمان بلند نگاهت چه خبر !؟ 

خاطرات آن سال هایت درد نمی کند !؟ 

هنوز در خیابان ِ‌ ورود ممنوع ِ عشق قدم می زنی !؟ 

هنوز خانه ی احساست را اجاره می دهی !؟ 

هنوز با چشم هایت آلبالو گیلاس می چینی !؟ 

بگذریم ... 

از احوالات من اگر خواسته باشی  

هنوز هم چشم هایم مثل شب های بارانی ست  !!

هنوز هم دلم مثل ﭘرنده های زندانی ست !!

هنوز هم صدایم مثل بغض قناری ست !!

هنوز هم افکارم سرشار از سرگردانی ست  !!

من هنوز هم تلخ گریه می کنم  

من هنوز هم نتوانسته ام که در این فضای تنگ ِ بی آواز  

کبوترهای عشقم را ﭘرواز بدهم !! 

من هنوز هم در چاردیواری ِ ملال ِ خودم  

بال ِ ﭘروازم را به نگاه ِ تو بسته ام   

 

از قبیله ی ِ آدم ...

هم تبار ِ توام 

از قبیله ی ِ آدم و حوا 

مضمون ِ هر چه احساس  

پر از بابونه و باران  

من هنوز هم در کوچه پس کوچه های ِ بهشت  

به دنبال ِ  تو می گردم و  

سیب های ِ سرخ و سفید را  

فقط به خاطر ِ تو می چینم  !! 

و تو هنوز هم از من سیب می خواهی !! 

و من هنوز هم بهشت را به یک لبخند ِ تو می فروشم !!! 

خاتون ِ‌ شعرهای ِ من ...

عصر ها که عشق به سرم می زند !! 

در هوای چیدنت  

از هوا سرشار می شوم و  

با وا‍‍‍‍ژه های مبهم و  

کلمات در هم ریخته  

برای گیسوانت دوبیتی و 

برای نگاهت قصیده و 

برای احساست غزل می سرایم 

و تو ای خاتون ِ باشکوه ِ شعر های ِ من !! 

بشنو این بغض آخرم را که از دهلیز ِ جانم فواره می زند : 

من با چشم های تو حرف دارم  

حراج ِ محبت ...

حال ِ من بد نیست !! 

نه چنان بی مفهوم ،  

نه چنان سخت 

دلی دارم صاف و ساده 

با اینهمه بهشت ِ کوچک خود را به سیبی نمی فروشم !! 

فقط گاهی وقت ها که احساسم به مضیقه می افتد ، 

حراج ِ محبت  می کنم !! 

سبد ِ احساس ...

بی خیال  ِ  همه ی ِ  تلخی ها  

قدری محبت و  

کمی هم وفا  

در سبد  ِ  احساسم  می ریزم  و  

سوار ِ  ارابه ی  ِ  مست  ِ  خورشید  می شوم  و  

می روم  تا تالاب  ِ  مهتاب  

تا آن جا که نیلوفر ِ  آبی  

با زلال  ِ  شانه هاش  

مجابم می کند !! 

واژه ی ِ داغ...

صبح ها  

از خودم بیرون می زنم و  

بغض ِ پنجره ی ِ احساسم را می شکنم و  

با واژه ی ِ داغ ِ  

(( دوستت دارم )) 

تو را از عمق ِ قصه های ِ هزار و یکشب  

بیرون می کشم !!! 

آری ای شهرزاد ِ قصه ساز ِ من !! 

دوستت دارم  

گناه باشد یا اشتباه  

گناه می کنم تو را  !!

من بارها به اشتباه    

گذشته های ِ قشنگ ...

قسم  به  آیه ی  ِ  دلت 

آفتاب  که  می تابد  

غرق ِ  هزار اما  و  آیا  می شوم  !! 

و کوچه های ِ  قلبم  پُر می شود  از  

دقایق  ِ  پُر اضطراب  

گذشته های  ِ  قشنگ 

خاطرات  ِ  گمشده 

اما قسم به لشکر ِ  چشم هایت ، 

در  این  روزها  که  پُر است  از هیاهوی  ِ  مترسک ها !! 

هنوز هم برای  ِ  دیدنت  

پُر از دلیل  ِ عاشقانه ام  

رُز ِ دردانه ی ِ من ...

قامت  ِ  نیلوفری  و  

رخسار ِ  مرمری  و  

گیسوان  ِ  ابریشمی  و  

افسون  ِ  نگاه ِ  تو  

نقض  ِ  نجابت می کند !!! 

ای  رُز  ِ  دردانه ی  ِ  من  

این نفس های  ِ  گرم  ِ  تو  

عجیب مرا ، 

یار ِ  پیمانه و مست  ِ  میخانه کرده است !!!

بودنت را ...

چقدر بودنت را دوست دارم ،  

وقتی که تو ترسیم ِ یک شعر ِ عاشقانه می شوی  و من به احترام ِ تو چکه می کنم و آب می شوم  

چقدر بودنت را دوست دارم ،  

وقتی که تو مثل ِ  یک حادثه ی ِ  عشق ، پر از ابهام می شوی و من به احترام ِ نگاه ِ تو سرشار  

از سکوت می شوم !! 

چقدر بودنت را دوست دارم ، 

وقتی که تو به اندازه ی ِ لبخند ِ خدا زیبا می شوی و من محو ِ سراپای ِ تو می شوم !! 

چقدر بودنت را دوست دارم ،  

وقتی که تو مثل ِ یک جام ِ شراب ، گیرا می شوی و من ، تباه ِ حساس ِ تو می شوم !! 

چقدر بودنت را دوست دارم ،  

وقتی که تو دیوانه می شوی و من دلم از شوق ِ تو لبریز می شود !! 

چقدر بودنت را دوست دارم ،  

وقتی که تو گل ِ باغ و مرغ ِ هوایم می شوی و من ماهی ِ دریای ِ تو می شوم !! 

چقدر بودنت را دوست دارم ،   

وقتی که تو اسیر ِ جنجال و هیاهوی ِ عشق می شوی و من از این همه غوغای ِ تو  

رسوا می شوم !! 

 

روزنوشت :  این روزها ، هوای ِ دل ها ، آلوده است  

                تو به احساست بیاموز ، 

                نَفَس نکشد !!

ماه ِبی قرینه ...

گیسوی ِتماشایی و

ابروی ِچلیپایی و

ساز ِ زلیخایی و

تب ِ حوّایی تو

من ِ آدم را رسوا می کند !!

ای ماه ِ بی قرینه ی ِ من

مجازات ِ عشق  ِ تو چقدر سنگین است !!



احساس ِ تازه ...

عاشق که باشی ،

خدا  برایت ، 

احساس ِ تازه دم می کند و  

در فنجان ِ عمرت ، 

حس ِ دوباره ی ِ‌ زندگی می ریزد !! 

و تو  

راز  ِ گل  ِ سرخ را خواهی فهمید

نسیم ِ سرد ِ رهایی ...

هنوز هم کلی حرف ِ نگفته باقی است  

از خدا  

از زندگی 

از خنده ی ِ گل   

از بوی ِ صحرا  

از آب  

از آیینه  

و زندگی ﭘر است از شادی های ِ بزرگ و کوچک 

که ما ساده از کنارشان می گذریم 

با اینهمه زیبایی  

زندگی ﭘر است از دل های شکسته ای که همدرد می خواهند  

از دل هایی که نسیم ِ سرد می خواهند  

تا از داغ ِ نامردی رهایشان کند  

دل هایی که دغدغه شان شعر است  

شعری مانند این: 

روزگاری ست که زلیخا ، فراوان شده است  

هر ز  ِ چاه آمده ای ، یوسف ِ کنعان شده است  

عشق هم در ﭘس ِ ﭘستوست به قول ِ سهراب 

 ﭘشت ِ دریا دگر آن شهر بیابان شده است  

بی گناهی شده در کوچه ی ِ ما جرم و گناه 

یوسف از  ﭘاکی ِ خود حبس به زندان شده است 

فال ِ حافظ زدم از بخت ِ خوشم حافظ گفت : 

نرگس ِ مست ِ غزل حیف ، که ارزان شده است 

بلبل از شرم و حیا در ﭘس ِ گل خاموش است  

زاغ در انجمن ِ شعر غزلخوان شده است  

ای که از کوچه ی ِ معشوقه ی ِ ما می گذری ، عاقل باش 

یار و معشوقه در این دلکده ارزان شده است  

 

دلنوشت : هنوز هم زندگی در گذر است  

              و من و تو  

              یک رهگذر  

              یادت می آید  

              در آغاز  ِ محبت ها  

              شبی گفتم در  ِ گوشت : 

              رفاقت مرد می خواهد  

پینوشت : لحظه ها می گذرد  

                   آنچه بگذشت نمی آید باز  

                  قصه ای هست که هرگز دیگر 

                  نتواند شد آغاز  

                  دختر مردابی عزیزتسلیت مرا پذیرا باش 

 

تمام ِ زندگی ام ...

دخترم کیمیا

نمی دانم ، احمد شاملو کجا و با چه کسی بود که گفت :

(( در اندیشه ی ِ من

بهار

حضور  ِ توست

بودن ِ توست  ))

اما من در اینجا

و از صمیم  ِ قلبم

و بی ریاتر از تمام  ِ پدرهای ِ دنیا

به تو می گویم :

در اندیشه ی ِ من

بهار که نه !!

بلکه تمام  ِ زندگی ام

حضور  ِ توست

بودن ِ توست


پی نوشت 1 : تولدت مبارک دخترم ...

پی نوشت 2 :برایت آرزو می کنم ،تداوم  ِ صداقت و شهامت و راستی را ...



بعد از هزار سال صبوری ...

(( اول بنا نبود بسوزند عاشقان

   آتش به جان ِ شمع فتد کاین بنا نهاد ))

همه چیز از یک اشتیاق ِ پاک شروع شد

از یک آرمان ِ شیرین

از هاله ای مقدس که

نوید ِ یک عشق ِ تابناک را می داد

و عشق این دلاویزترین حس ِ جهان

مثل  ِ یک افسونگر آمد و

چون پیامبران با خود معجزه آورد و

شاخه های ِ دل را پر از گل کرد و

باغ  ِ اندیشه را غرق ِ احساس

عشق که آمد ،

او شاه ِ شمشادقدان شد و من خسرو  ِ شیرین دهنان !!!

این دفتر  ِ ستایش  ِ نیکویی !!

این نامه ی ِ پرستش  ِ زیبایی !!

این عشق !!

به من آموخت که چگونه در پیش  ِ چشم  ِ یار بمیرم و دم بر نیاورم !!

به من آموخت که چگونه شور  ِدرون را شیرین بیان کنم !!

به من آموخت که چگونه به سودای ِ یک نگاه از جان و مال و خودم بگذرم !!

به من آموخت که (( کمتر از ذره نه ای ، پست مشو ، مهر بورز

                            تا به خلوتگه ِ خورشید رسی چرخ زنان !!  ))

.

.

.

و حالا بی خیال ِ عشق !!

دل ِ پرخونم ، اندوه ِ عمیقی دارد ،

دل

عاشق هم که باشد ،

یک روز می میرد و

زیر  ِ خاکستر  ِ خاموش  ِ فراموشی می پوسد !!

و لحظه هایی خواهد آمد که ،

(( نه رسد باده به دادش

   نه بَرَد راه به دوست ،

  چه کند آن که به او ، این همه بیداد رسید !!؟  ))


پی نوشت : کاش می شد انگشت را تا ته ِ حلق فرو کرد و بعضی

                  دل بستگی ها را یکجا بالا آورد ...



آن چه گذشت ...

محبوب ِ من سلام  

آرزو می کنم ،  

این ها که می نویسم ،  

آخرین شِکوه از زمستان باشد تا  

نخستین ترانه های ِ بهار !! 

سنگ ِ صبور  ِ من  

اعتراف می کنم که ، 

حرف هایم از جنس ِ حرف هایی است که  

تنها آینه آن را شنیده است و  

رازهایم از جنس ِ رازهایی است که بر تار و ِ ﭘود ِ سینه ام چنگ می زند !! 

تکیه گاه ِ من  

اعتراف می کنم که ،  

ﭘس از تو از ارتفاع بودن رها شده ام و  

در التهاب ِ سرکش  ِ درد سوخته ام  !!

بهترین  ِ من  

اعتراف می کنم که ، 

ﭘس از تو بغض در گلویم درنگ کرد و 

گریه به چشمانم هجوم آورد !! 

دنیای ِ من  

اعتراف می کنم که ،  

ﭘس از تو  ، انحنای ِ افق  ِ قلبم شکست و  

مورد ِ شبیخون ِ حسرت و ترس قرار گرفتم !! 

ای هوای ِ‌ بهار  ِ‌ من  

به همان قبله گاه ِ نیلی ِ عشق ، قَسَم  

شب ها فانوس ِ دعا را در ایوان ِ تنهایی ام آویخته ام و  

روزها به یاد ِ تو با درختان ِ  ﭘر حوصله ی ِ شهر درد و دل می کنم !! 

و به این می اندیشم که ،  

وقتی همه ی ِ دریاها در قلب ِ مهربان ِ تو جریان دارند ، 

چرا من ،  

یک قطره ی ِ ﭘر از هیاهو نباشم  !! 

 

دلنوشت : آفتابت  

               _ که فروغ ِ رخ ِ(( زرتشت )) در آن گل کرده ست  

            آسمانت  

          _ که ز  ِ خمخانه ی ِ (( حافظ )) قدحی آورده ست  

           کوهسارت  

           که بر آن همت ِ (( فردوسی )) ﭘَر گسترده ست  

            بوستانت  

            _ کز نسیم  ِ نفس ِ  (( سعدی )) جان  ﭘَرورده ست 

            همزبانان ِ من اند   

 

 

در ‍ژرفای ِ سکوت...

من سکوت ستارگان را دانسته ام
و سکوت دریا را
و سکوت شهر را
وقتی از خروش می افتد .

و سکوت یک زن و مرد جوان را
و سکوتی را که تنها موسیقی می تواند برای آن کلام بیابد .

و سکوت بیشه ها را پیش از بهار
و سکوت بیمار محتضری را که چشمش به اطراف اتاق می گردد .

و از خود می پرسم :آخر این زبان به چه کار می آید ؟
و از عمق کدام احساس می تواند حکایت کند ؟

حیوان زبان بسته در دشت
وقتی مرگ ، کودکش را می رباید ، تنها چند بار ناله می کند .
و ما خود در حضور واقعیات ژرف خاموش می شویم .
کودکی خردسال از سربازی سالخورده ، که بر دکه بقالی نشسته است می پرسد :
چه شد که پای خود را از دست دادی ؟
سرباز پیر را سکوت فرا می گیرد و خاطرش پریشان می شود ،
زیرا نمی تواند ذهن خود را بر واقعه "نبرد گتیسبرگ "متمرکز کند .
لذا با شوخ طبعی به خود می آید و می گوید : خرس آن را خورده است .
کودک در شگفت می شود .
و سرباز خاموش و ناتوان ، بار دیگر به یاد می آورد:
برق گلوله ها و غرش توپها
و خود را که به زمین افتاده است .
و بیمارستان و جراحان و چاقوی تیزشان
و روزهای طولانی در بستر .

اگر می توانست این خاطرات را با کلمات تصویر کند ، هنرمند بود .
اما اگر هم هنرمند بود
هنوز زخمهای عمیق تری بر جانش داشت
که نمی توانست توصیفشان کند .

و بدین سان سکوتی هست در نفرتهای بزرگ
و سکوتی هست در عشقهای عظیم.

و سکوتی در آرامش ژرف اندیشه
و سکوت دوستیهای زهر آگین شده
و سکوت بحرانهای روحی
که آدمی چون برزخ از آن گذار می کند
و شکنجه های متعالی می بیند .
و از ژرفای تجربه ، شهود و رویایی با خود می آورد.
که در سطح دریای زندگی قابل ظهور نیست .

و سکوت خدایان که بی گفت و صوت ، یکدیگر را درک می کنند.

و سکوت شکست .
و سکوت مظلومانی که بیگناه مجازات شده اند .
و سکوت بیمار محتضری که ناگاه دست شما را می فشارد .

سکوت میان یک پدر و فرزند
وقتی که پدر نمی تواند تجربه زندگیش را حتی به قیمت بدگمانی ،برای پسر بازگوید.

و سکوت میان دو همسر
و سکوت آنها که دستشان از دامن مقصود کوتاه مانده است .
و سکوت فراگیر ملتهای در هم شکسته و رهبران مغلوب .

و سکوت لینکلن وقتی به فقر کودکیش می اندیشد .
و سکوت ناپلئون ، پس از واترلو .
و سکوت ژاندارک ، آن لحظه که در شعله های آتش فریاد می زند :
عیسای مقدس .
و در همین دو کلمه : تمامی رنجها و امیدهایش را آشکار می کند.

و سکوت پیری و کهنسالی
سکوتی سرشار از حکمت و بینش .
و سکوتی ماورای بیان ، برای آنان که عمری دراز نکرده اند.

و سرانجام سکوت مردگان .

اگر ما زندگان از بیان تجربیات ژرف خود ناتوانیم
جای شگفتی نیست که مردگان از تجربه سهمگین مرگ با ما سخن نمی گویند .

سکوت مردگان را نیز باید ، وقتی به خوابگاهشان نزدیک می شویم
به فراست دریابیم و تفسیر کنیم

شاعر: ادگار لی مستر  

دلیل ِ استفاده در این وبلاگ و در این زمان :‌  ...